سراب فضای مجازی؛ سقوط از آن طرف پشت بام

فضای مجازی همان‌قدر که دریچه نوین تکنولوژی اطلاع‌رسانی و ارتباط در جامعه جهانی امروز است، می‌تواند عامل گمراهی و سقوط نیز باشد. گاهی زن یا مردی را در زندان می‌بینیم که بدون فراگیری دانش و فرهنگ فضای مجازی، به سوی جرمی مانند کلاهبرداری، سرقت، موادمخدر یا قتل کشیده شده است. پرونده قتلی که به دست داود رقم خورده، از این امر حکایت دارد.

درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکان‌پذیر است

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی زندان‌های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان‌ها، درددل‌های زندانیان و خانواده‌های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می‌تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.

کاش زندگی باز هم به اندازه بچگی‌ها شیرین بود. یاد آن روز می‌افتد که سوزن خیاطی مادرش را برداشت و جوهر یک خودکار را با فوت کردن روی برگه‌ای ریخت و درد و سوزش خالکوبی ناشیانه کنار دیوار و دور از چشم پدر و مادر را تحمل کرد تا اسم برادرزاده‌اش را روی بازویش حک کند... اما آن عصر هولناک، خون جلوی چشمانش را گرفته بود. در آن موقعیت نفهمید کی همسرش زیر مشت و لگد جان سپرد.

زمانی به خود آمد که پسر 10 ساله‌اش کنار در اتاق خواب، وحشت‌زده به جسد مادر نگاه می‌کرد، مرد با همان چشمان از حدقه بیرون زده، نفس زنان نشست، مشت‌هایش به دست نوازش تبدیل شد: پسرم دیگر نترس، مادرت زنده نیست! یادش می‌آید زمانی نه خیلی دور، دختری را پشت صندوق جشن نیکوکاری دیده ودلش لرزیده بود... ساعتی نگذشته بود که نور چراغ گردان ماشین‌های پلیس، اورژانس و بازپرسی جنایی، اهالی بلوک‌های اطراف محل جنایت در شهر پردیس را کنجکاو کرده و به آن محل کشانده بود، داود بچه‌ها را به همسایه‌ها سپرد و برای مدتی که نمی‌دانست به ندامتگاه دماوند رفت و اکنون داستان تلخ پرونده اش را تعریف می‌کند:

در خانواده پرجمعیتی به دنیا آمدم، پنج خواهر و یک برادر داشتم. من ششمین فرزند بودم. ماه رمضان سال 88 بود، من 32 سال داشتم، با لباس ورزشی در فلکه سوم تهرانپارس به سمت خانه می‌رفتم که دختری را پشت صندوق جشن نیکوکاری دیدم. چهره‌اش خیلی به دلم نشست. کمی دورادور نگاهش کردم. به بهانه کمک تا کنار صندوق رفتم و در فرصتی توانستم با همکارش که مسئول صندوق بود، صحبت کنم. رد و بدل کردن شماره تماس، هماهنگی خانواده‌ها، خواستگاری خیلی زود انجام شد. مریم دختر آرزوهای من بود. طبق توافق با خانواده‌اش خیلی زود عقد کردیم و قرار شد شش ماه بعد مراسم عروسی برگزار شود. من شب و روز کار می‌کردم تا مقدمات شروع زندگیمان را فراهم کنم، اما یک روز که سر کار بودم، مریم با گریه به من زنگ زد و گفت خانواده‌اش او را تحت فشار گذاشته‌اند تا زودتر مراسم عروسی برگزار شود.

بالاخره زندگی مشترک من و مریم با عشق آغاز شد. پسرهایمان آریا و پنج سال بعد از او، آرش که به دنیا آمدند. تمام تلاشم خوشبختی همسر و فرزندانم بود. در یک وزارتخانه به عنوان کارمند قراردادی شیفتی کار می‌کردم. 24 ساعت سر کار بودم و 48 ساعت استراحت در کنار خانواده، هیچ مشکلی با مریم نداشتم. نه اختلافی نه بحث و جدلی... آپارتمانی در شهر پردیس خریده، تمام امکانات رفاهی را برای خانواده‌ام فراهم کرده بودم... آریا ده ساله و آرش پنج ساله امیدهای زندگیمان بودند اما افسوس...

فروردین امسال تازه از سر کار به خانه آمده، منتظر حاضر شدن ناهار بودم که متوجه رفتارهای عجیب مریم شدم. تندتند کنار پنجره آشپزخانه می رفت و حواسش به پنجره یکی از آپارتمان های بلوک روبرو بود. از پنجره دیگری بدون آن که مریم متوجه شود، چند پسر جوان را دیدم. انگار با مریم اشاره هایی تبادل می‌کردند. بعد از آن سعی کردم به رفتارهای او دقت کنم.

از پسرم آریا پرس و جو کردم. گفت وقتی شیفت هستی، مامان با یک آقا صحبت می‌کند. یک بار هم وقتی در تهران اتوبوس سوار شده بودند، همان شخص به او گفته برو صندلی جلویی بنشین و خودش کنار مامان نشسته و تا پردیس باهم حرف زده اند. وقتی هم پیاده شده‌اند تا جلوی در بلوک آمده، بعد از خداحافظی به سمت فروشگاه مواد غذایی رفته است.

فکر خیانت مریم مثل خوره مغزم را می خورد. همیشه گوشی‌اش قفل بود و احساس می‌کردم اتفاقات ناگواری در حال وقوع است. گاهی آریا از همان مرد حرف می‌زد که در نبود من، او و مادرش همدیگر را می‌بینند. از طرفی گوشی من هک شده و شنود داشت. گاهی مثلاً با خواهرم تلفنی صحبتی می‌کردم و بعد متوجه می‌شدم مریم از آن صحبتها مطلع است.

سه ماه جهنمی را پشت سر گذاشتم، دنبال دلیل و مدرک برای خیانت مریم بودم. با هم به مخابرات رفتیم، پنج خط به نامش بود که از سه خط اطلاعی نداشتم و پرینت تلفن‌هایش آن قدر زیاد بود که خانه پر شد. حرفی برای گفتن نداشت، بهانه‌هایش را قبول نداشتم، مریم با چند مرد غریبه تماس های تلفنی زیادی داشت و در اینستاگرام و فضای مجازی به طور مداوم در ارتباط است.

بالاخره 11 خرداد یعنی حدود سه ماه پیش ساعت حدود هفت عصر روز استراحتم... قرار بود فردا صبحش سر کار بروم. با مریم جروبحث کردم. می خواستم خودش اعتراف کنم. تا جایی که می توانستم با مشت و لگد کتکش زدم... می‌دانستم همسایه‌ها صدای داد و فریادهایمان را می‌شنوند ولی اهمیتی نمی‌دادم... زمانی به خودم آمدم که دیدم مریم حرکت نمی‌کند... نفس نمی‌کشید... باورم نمی‌شد با دستان خودم موجب مرگ مریم شده‌ام. او همه زندگیم بود. پشیمان و خسته نگاهش می کردم و ساکت اشک می‌ریختم، آریا را دیدم که از لای در نگاهمان می‌کند: بیا پسرم... مادرت رفت!

بغض داود فرو می‌ریزد و هق هق گریه هایش بر اتاق سایه می‌اندازد: نمی خواستم چنین اتفاقی بیفتد. کاش می‌شد به همان روز برگردم، کاش مریم من زنده بود و باز حتی با مردهای غریبه حرف می‌زد ولی نمی‌مرد. زندگی من با مرگ او از دست رفت...

همان جا به پلیس زنگ زدم، پسرهایم را به همسایه ها سپردم، مادرم آمده و آنان را برده بود. هنوز جواب پزشکی قانونی نیامده، بعد از مرگ مریم فهمیدم او و مرد همسایه بلوک روبرو با هم ارتباط داشتند ولی خبر ندارم که او دستگیر شد یا فرار کرد!

زندگی ما آن قدر شیرین بود که کسی باور نمی کرد من مریم را کشته ام! حتی برادرش که برای اولین بار بعد از این اتفاق دو هفته پیش در دادگاه دیدم، بی هیچ حرفی فقط نگاهم می‌کرد. هیچ کس باور نمی‌کند حتی خودم...

حالا سه ماه است که آریا و آرش را ندیده‌ام و حتی تلفنی هم حرف نزده‌ام. دلم نمی‌خواهد مادرم آنان را به زندان بیاورد و مرا در اینجا ببینند. نمی‌خواهم آن چهره‌ای که به عنوان یک پدر مهربان از من داشتند، خراب شود. آریا مرا دیده، آرش خوابش سنگین بود و شکر خدا صحنه مرگ مادرش را ندیده، باید سالها تلاش کنم تا ذهن مضطرب آریا را آرام کنم.

داود روی بازویش به خطی ناشیانه اسم یگانه را خالکوبی کرده است. در مورد آن می گوید: وقتی برادر بزرگم صاحب یک دختر به نام یگانه شد، آن قدر بچه‌اش را دوست داشتم که یک روز با دوستم توی کوچه با سوزن خیاطی مادرم و جوهر خودکار اسم برادرزاده‌ام را روی بازویم هک کردم. آن موقع نه خالکوبی زیاد بود نه دستگاه تتو وجود داشت ولی با درد و سوزش توانستیم جوهر خودکار را که فوت کرده روی کاغذ ریخته بودیم، به زیر پوست برسانیم. بچه بودیم و روزگار بچگی با خوشی هایش تمام شد و این اسم روی بازویم ماند. حالا یگانه بزرگ شده، دانشجو است و گاه می پرسد عمو، اسمم هنوز مانده؟

حرفهای این مرد قاتل تمام می‌شود. فضای مجازی موجب شد او دست به قتلی ناخواسته بزند. فضایی که اگر درست استفاده نشود، ممکن است از آن طرف پشت بام افتاده یا موجب زخمی لاعلاج با لبه تیغ تکنولوژی ارتباطی گردد. حالا باید منتظر ماند تا ببینیم جواب پزشکی قانونی چیست و چه سرنوشتی در دادگاه برای داود رقم خواهد خورد؟ سرنوشتی که پدر و مادر مریم برای او و به تبع آن آریا و آرش انتخاب می کنند!

امینه افروز

با سپاس ویژه از جناب آقایان دکتر رستمی مدیر کل محترم حوزه ریاست و روابط عمومی سازمان زندان‌ها، دکتر افروز رئیس محترم اداره روابط عمومی و تشریفات، حیات الغیب مدیرکل محترم زندان‌های استان تهران، مدبّر مدیر محترم ندامتگاه دماوند و روسای محترم حفاظت اطلاعات و روابط عمومی ندامتگاه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha