صندوق‌های خانگی و قصه تکراری ناآگاهی به قانون

صغری بعد از مرگ ناگهانی شوهرش، چند صندوق خانگی باز کرد؛ صندوق‌هایی که قرار بود گره از مشکلات همسایه‌ها باز کند اما گره بزرگی به زندگی خودش انداخت. وام‌هایی که گرفتند و آدم‌هایی که رفیق نیمه‌راه شدند و نتیجه‌اش زنی است پشت دیوارهای ندامتگاه شهر ری و مددکارانی که برای نجات او با شانزده نفر روبرو هستند.

درج ادعاهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکان‌پذیر است

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی زندان‌های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان‌ها، درد دل‌های زندانیان و خانواده‌های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می‌تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.

اولین بار وقتی سجاد را دیدم، سه ماهه بود. پدر و مادرش او را نمی‌‎خواستند. عمّه سجاد همسایه دخترعموی مادرم بود. می‌دانست که من چه قدر دلم می‌خواهد بچّه داشته باشم. چرا پدر و مادرش او را نمی‌خواستند چون موهایش رنگدانه نداشت، بعضی پدرها و مادرها بچه معلول ذهنی خود را با عشق بزرگ می‌کنند، اما این پدر و مادر که بویی از مهربانی نبرده بودند، تنها به دلیل سفیدی رنگ موهایش، هیچ علاقه‌ای به آن کودک معصوم نداشتند! سجّاد را با شناسنامه و وکالت محضری به من دادند و رفتند. حالا او تمام زندگی من است و اگر به زمین و زمان التماس می‌کنم تا آزاد شوم، فقط به خاطر اوست، چون بعد از من به بهزیستی تحویل داده‌اند!

اینها حرف‌های صغری است. زنی که مدیر صندوق خانگی بود ولی به خاطر ناآگاهی و جهل نسبت به قانون، بدهکار شانزده نفر از اعضای صندوق شده است.

حرف‌هایش را با خبر فوت شوهرش شروع می‌کند: من و سیّدرحیم 27 سال باهم زندگی کردیم. من زن دوّمش بودم. زن اولش به خاطر اختلافاتی که داشتند طلاق گرفته بود. می‌دانستم که سیّدرحیم مشکل دارد و بچه‌دار نمی‌شود، اما با او ازدواج کردم و هیچ اقدامی هم برای درمان انجام ندادیم. زندگی ما خیلی خوب بود. 27 سال زندگی بدون هیچ اختلافی... امّا وقتی برادرش ناگهانی فوت کرد، خیلی افسرده شد. اعصابش بهم ریخت. درست 21 روز بعد، چند نفر از دوستانش و بچه‌های برادر فوت شده‌اش او را با خود به کوه‌های سمنان بردند تا هوای کوه و کوهنوردی باعث تغییر حال و هوایش شود. به آنان سفارش کردم مواظب سیّدرحیم باشند اما روز بعدش زنگ زدند و گفتند هنگام صعود، از کوه به درّه سقوط کرده است!

چه شد که سراغ صندوق‌های خانگی رفتی؟

بعد از فوت شوهرم، افسرده شده بودم. خیلی همدیگر را دوست داشتیم و طی زندگی مشترکمان جز محبت از سیّدرحیم ندیده بودم. حقوق مستمری‌اش را می‌گرفتم ولی خیلی احساس تنهایی می‌کردم. به پیشنهاد یکی از همسایه‌ها، تصمیم گرفتم صندوق خانگی باز کنم. همه به من اطمینان داشتند، خیلی‌ها اسم نوشتند و به خاطر تعداد اعضاء چهار صندوق تشکیل دادم.

چرا شکست خوردی؟

من خانه‌ای که سالها با شوهرم در آن زندگی کرده بودیم، فروختم و از جلیل‌آباد به شریف‌آباد ورامین رفتم. به اندازه چند دقیقه با تاکسی از محل قبلی دور شدم. خانواده‌ام به شدت با این تصمیمم مخالف بودند، طوری که با من قطع رابطه کردند و نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که حدود بیست نفر از اعضای صندوق که در همان ماه‌های اول، وامشان را گرفته بودند، انصراف دادند و به من فشار آوردند تا پولشان را پس دهم.

هیچ چک یا سفته‌ای از اعضاء نمی‌گرفتی یا قراردادی برای عدم یا نحوه انصراف تنظیم نکرده بودید؟

نه، فقط اعتماد بود. این افراد در چهار صندوق عضو بودند مثلاً وام یکی از صندوق‌ها را گرفته و پول واریزی دو صندوق دیگر تقریباً با وام دریافتی‌شان برابر بود و بدهکار نمی‌شدند اما حساب و کتاب‌ها و نظم چهار صندوق به هم ریخت و افرادی که نوبت وامشان شده بود، سر و صدا کردند و در نهایت با رفتن آن بیست نفر نتوانستم روال صندوق را ادامه دهم و همه از من شاکی شدند.

سجّاد چه طور وارد زندگیت شد؟

در طول زندگی با سیّدرحیم صاحب بچه نشده بودیم. همان موقع که برای خواستگاری‌ام آمدند، متوجه شدم ممکن است هیچ وقت مادر نشوم. چون من همسر دومش بودم و طی چند سال زندگی با زن اولش بچه‌ای نداشتند. به خاطر اختلافاتشان طلاق گرفته بودند. عمّه سجاد همسایه دخترعموی مادرم بود. سجّاد سه ماهه بود. پدر و مادرش او را نمی‌خواستند. موهایش به طور مادرزادی رنگدانه نداشت، گفتند این بچّه و این هم شناسنامه، ما نمی‌خواهیم، بعد هم بچه را با شناسنامه و وکالت محضری به من دادند و رفتند.

دیگر به سراغش نیامدند؟

نه هیچ وقت نیامدند. حتی حالا که زندان هستم، التماس کردم سجّاد را ببرند ولی گفتند ما چنین بچّه‌ای نداریم. خواهرم هم مسئولیت قبول نکرد. به ناچار او را تحویل بهزیستی دادند. الان شب و روزم گریه شده، طاقت دوری پسرم را ندارم. او همه زندگی من است. جانم را هم به او می دهم.

خانه جدیدت چه شد؟

در همین روند شکایات اعضاء فروختم تا بدهی‌هایم را پرداخت کنم ولی کفاف نداد.

شکات حاضر به مصالحه یا دادن فرصت نبودند؟

نه، با شکایتشان، شورای حل اختلاف قسط‌بندی کرد. حقوق مستمری شوهرم هفت میلیون تومان بود، سه میلیون هم کرایه خانه می‌دادم. 12 میلیون قسط بدهی‌هایی که به حساب شکات واریز می‌کردم، مجبور بودم برای این کسری در خانه‌های مردم کار کنم.

در بین همه اعضای صندوق، یک نفر هست که طلب زیادی از صغری دارد، اسمش مهدی است، جوانمردی 49 ساله که مرامش نه تنها اجازه نداد از بدهکار شکایت کند، بلکه دنبال پرونده قضایی و نجاتش است. با او تماس تلفنی می‌گیرم.

مهدی راننده تاکسی است، متأهل با دو بچه کوچک... از صبح یاعلی مددی می‌گوید و پشت فرمان می‌نشیند. مسیر تهران، ورامین! وضع مالی‌اش آن قدری خوب نیست که بی خیال طلبش شود: وقتی شوهر خدابیامرز صغری زنده بود، خیلی با هم رفت‌وآمد داشتیم، بعد از فوتش با تشکیل صندوق توسط صغری خانم، من هم عضو شدم و بیشتر از صد میلیون پول داده‌ام اما وقتی به مشکل خورد، با این که طلبم از همه بیشتر بود، شکایت نکردم. به هر حال خدا بزرگ است، من یک فرصت به بدهکار می‌دهم، خدا هم خیلی فرصت‌ها در زندگی به من می‌دهد.

جملات این راننده تاکسی دلنشین است، دادن یک فرصت به بدهکار و فرصت‌های زیاد برای پاداش از سوی خدا، اما مشکلات اقتصادی یا هر عامل دیگر موجب می‌شود به همدیگر فرصت ندهیم! مهدی همان روز بیشتر از چهل برگ استعلام قضایی شکات را از دادگاه و شورای حل اختلاف دریافت و به ستاد دیه استان تهران داده بود.

چرا خانواده صغری او را طرد کردند؟

من اطلاعی ندارم ولی زمانی که او نیاز به کمک خانواده‌اش داشت، هر کدام به بهانه‌ای از خود راندند. سالهاست آنان را می‌شناسم. سه خواهر و دو برادر هستند که صغری خانم از همه بزرگتر است. فقط یک خواهرش دنبال پرونده‌اش می‌رود.

مریم همان خواهری است که مهدی می‌گوید، صدایش پشت گوشی تلفن می‌لرزد: همسر صغری که فوت کرده، همسر خواهر دیگرم کشاورز است و همسر من کارمند. وضع مالی خوبی نداریم. در حد زندگی خودمان است و واقعاً امکان کمک به صغری را نداریم. دو برادرم هم یکی بیمار است و یکی سرایدار. برادر بیمارم پیش همان برادر سرایدارمان زندگی می‌کند. پدرم فوت کرده و مادرمان پیر است. گرچه اختلافاتی بین ما پیش آمد ولی به هرحال صغری خواهرمان است و من تلاش می‌کنم آزاد شود، اما به هرحال همسر و بچه دارم، زیاد فرصت ندارم به دادگاه‌ها سر بزنم.

صغری در رویای دور خود نوزادی سه ماهه را به سینه می‌فشارد که پدر و مادرش نمی‌خواستند به این دلیل که موهایش رنگدانه نداشت. حالا آن نوزاد همه زندگی‌اش است، قرار بود روز اول مهر، خودش او را تا مدرسه ببرد و منتظرش شود تا زنگ به صدا درآید، مثل زنگ مدرسه کودکی خودش که طی چندین نسل هیچ وقت عوض نشده است. حالا باید سجّاد را مددکاران بهزیستی به مدرسه ببرند مگر آن که نیکوکاران ستاد دیه استان تهران برای یاری‌اش بشتابند و بدهی دویست و پنجاه میلیون تومانی پرداخت شود و شانزده نفر برگه رضایت را امضاء کنند.

صندوق‌های خانگی قبل از آن که بخواهد گره‌گشای مشکلات مردم باشد، گرهی به زندگی آنان به ویژه مدیر صندوق بزند، چون اصل در این صندوق‌ها اعتماد است و متأسفانه ساده‌انگارانه، بدون علم حقوقی و دریافت چک یا سفته به عنوان برگه ضمانت پرونده قضایی گشوده می‌شود.

خیرین و نیکوکارانی که قصد کمک به آزادی زندانیان نیازمند جرایم غیرعمد را دارند همواره می‌توانند از طریق شماره کارت 6037991899675916 هدایای نقدی خود را واریز کنند. همچنین در صورت تمایل ضمن مراجعه حضوری به ستاد دیه استان تهران واقع در خیابان کریمخان زند، خیابان سنایی، اعرابی 5، پلاک 19، طبقه سوم، شماره تلفن 88862027 با نحوه ارسال کمک‌های مالی و آزادی زندانیان استان آشنا شوند.

امینه افروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha