جستجو

۴۳ نتیجه برای جستجوی شما.
  • کاش می‌شد زندگیم را دوباره بسازم!

    داستان یک اتفاق/2

    کاش می‌شد زندگیم را دوباره بسازم!

    شب تاسوعا بود که دلش لرزید. با مادر و خواهرش پشت سر دسته عزاداری راه می رفت که نگاهش در نگاه دختری جوان گره خورد. تا آن روز مادرش اصرار می کرد زن بگیرد و او هر بار طفره می رفت. حالا در فاصله دو متری

    ... با ناباوری جمله پسرش را شنید، با دیدن مسیر نگاه فرزندش لبخندی بر لب آورد: این که فرزانه است... دختر پسردایی من... تا آن روز مصطفی... که دختری را همراه دو خواهر و مادرش دیدم. مادرم خیلی اصرار می کرد زن بگیرم ولی من توجهی نمی کردم. نمی دانم چه شد که یک لحظه وقتی...

  • چشم های محیا

    داستان یک اتفاق/

    چشم های محیا

    محیا از عمق درد مادر خبر ندارد، سه ساله بوده که راه بیمارستان ها را یاد گرفته و بارها و بارها اسم سرطان را شنیده است. با همان ته لبخندی که هدیه می دهد، مشغول خوردن پفک شده، اما حرفهای مادرش را هم می شنود: خدا لعنت کند دوستان بد را... شوهرم نه اهل مواد بود، نه خلاف!

    ... از آن که به خود بیاید، حلقه ساده ای دستان آفتاب سوخته اش را زینت داد. چه معنی دارد دختر سرش را بالا بگیرد؟ مهدی در تهران کار می کند... همدیگر را ببینند و بچه هایشان با هم آشنا شوند. زن آهی می کشد، دستان پینه بسته اش در هم قفل شده اند، صورت لاغر و تکیده که سعی...

  • چشم‌های محیا

    داستان یک اتفاق/1

    چشم‌های محیا

    محیا از عمق درد مادر خبر ندارد، سه ساله بوده که راه بیمارستان ها را یاد گرفته و بارها و بارها اسم سرطان را شنیده است. با همان ته لبخندی که هدیه می دهد، مشغول خوردن پفک شده، اما حرفهای مادرش را هم می شنود: خدا لعنت کند دوستان بد را... شوهرم نه اهل مواد بود، نه خلاف!

    ... و قبل از آن که به خود بیاید، حلقه ساده ای دستان آفتاب سوخته اش را زینت داد. چه معنی دارد دختر سرش را بالا بگیرد؟ مهدی... تا این دو خواهر همدیگر را ببینند و بچه هایشان با هم آشنا شوند. زن آهی می کشد، دستان پینه بسته اش در هم قفل شده اند، صورت لاغر...