قیمت زندگی من 7 میلیون تومان بود

هفت میلیون بابتش پول داده‌ام، هر کاری بخواهم انجام می‌دهم و حق حرف زدن ندارید! سحر به این جملات عادت کرده بود. جملاتی که دلش را ریش ریش می‌کرد. جای کبودی‌های سر و صورت و درد دست و پای شکسته‌اش به اندازه قلبش درد نداشت. حتی برای رفتن به خانه شوهر، چادر سفید هم سرش نکردند. باید می‌رفت! مادرش او را به 7 میلیون تومان فروخته بود.

درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی زندان های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان ها، درددل های زندانیان و خانواده های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.

سحر را در کانون اصلاح و تربیت تهران می بینم. دختری از خانواده افغانستانی که در ایران به دنیا آمده است.

چند سال داری و چه مدت است که اینجا هستی؟

18سال دارم و دو سال است که در کانون هستم.

چرا؟

به اتهام معاونت در قتل شوهرم!

چند سال داشتی که ازدواج کردی؟

12 ساله بودم که به اجبار مادرم ازدواج کردم...

صدای سحر می لرزد و چشم به انارهای رسیده روی درخت پاییزی کانون دختران می دوزد و به گذشته‌ها بازمی‌گردد: پدرم را به یاد ندارم، من سومین دختر خانواده بودم که از هم طلاق گرفتند. مادرم دوباره ازدواج کرده و یک خواهر و یک برادر ناتنی دارم که کوچک هستند، متأسفانه مادر و ناپدری‌ام معتاد بودند. شوهرم دلاور 32 سال داشت، مادرم 7میلیون تومان از او گرفت و همان روز عاقد آوردند و در خانه صیغه خواندند و به خانه بخت فرستادند. حتی یک چادر سفید هم سرم نکردند. من و محمد که او هم افغانستانی هست، عاشق هم بودیم ولی مادرم اجازه نداد به خواستگاری‌ام بیاید. یادم هست که وقتی من به اصطلاح به عنوان عروس با چادر کهنه از خانه خارج می شدم، محمد مرا نگاه می‌کرد...

شغل همسرت چه بود؟

مثل پدر و ناپدری بنّای ساختمان.

چرا پدر و مادرت طلاق گرفتند؟

نمی‌دانم... پدرم هم معتاد بود و زندگی خوبی باهم نداشتند... شاید چون سه دختر هم به دنیا آمدند اختلافشان بیشتر شد، به هر حال پسر بیشتر به درد کار بنایی پدرم می‌خورد. او ما را نخواست. بدون خرجی مادرم را با سه دختربچه قدونیم قد رها کرد و رفت و دیگر خبری از او ندارم.

زندگی‌ات با دلاور چه طور بود؟

دلاور همسن پدرم بود. طبق رسم افغانستان، داماد پولی می‌دهد تا جواب بله از خانواده عروس می‌گیرد مثل شیربهای ایرانی‌ها. دلاور درست یک هفته بعد از ازدواج مرا به شدت کتک زد. مادرم گفت چرا این بچه را کتک زده‌ای؟ جواب داد: زنم است، هفت میلیون بابتش پول داده‌ام، هر کاری بخواهم انجام می‌دهم و حق حرف زدن ندارید!

چرا کتک می‌خوردی؟

دلیل کتک ها را هیچ وقت نفهمیدم، اگر خسته از سرکار می آمد، اگر بیرون با یکی دعوا یا بحثی کرده بود، اگر غذایم می‌سوخت، اگر چایی دیر آماده می‌شد، اگر بچه گریه می کرد... خلاصه همیشه دلیلی برای کتک خوردن داشتم که خودم تقصیری در آن نداشتم!

حاصل زندگی تلخ سحر و دلاور یک فرزند دختر بود. سحر اسم او را بهاره گذاشته بود، بدان امید که زندگی‌اش مانند بهار باشد، سبز و زیبا و باطراوات، نه مثل زندگی غمبار و سرد مادرش!

چه شد که در نهایت دست به قتل همسرت زدی؟

من و محمد عاشق هم بودیم و بعد از ازدواجم نیز نتوانستیم همدیگر را فراموش کنیم. گاهی همدیگر را در کوچه و خیابان می دیدیم. دور از چشم دلاور با هم صحبت می‌کردیم و کم کم پس از به دنیا آمدن بهاره، تصمیم گرفتیم شوهرم را بکشیم.

چرا به جای کشتن، طلاق را انتخاب نمی کردی؟

از دلاور به شدت می ترسیدم. همیشه با چوب، کمربند یا شیلنگی که مخصوص کتک درست کرده بود، مرا می‌زد، اگر می‌گفتم طلاق می‌خواهم مطمئن بودم مرا زنده نمی‌گذارد. به کسی هم اجازه دخالت نمی‌داد، می گفت من این دختر را خریده‌ام!

خواهرانت ازدواج کرده‌اند؟

بله، خواهر تنی‌هایم ازدواج کرده‌اند، خواهر ناتنی‌ام 12 سال دارد که با برادر 7ساله‌ام پیش مادرم هستند.

زندگی خواهرهایت چه طور است؟

آنان را خاله‌ام به خانه بخت فرستاده، اجازه نداد مادرم برایشان شوهر پیدا کند. پول داماد را هم برای جهیزیه خرج کردند، به خاطر همین شوهرهایشان نمی‌توانند بگویند دخترتان را خریده‌ایم. خاله‌ام خیلی هوایشان را دارد و اگر مشکلی داشته باشند دخالت می‌کند. مادرم هفت میلیون تومان را گرفت ولی حتی یک بشقاب هم برایم نخرید و من بدون جهیزیه به خانه شوهر رفتم. بنابراین دلاور حق خود می‌دانست با من وحشیانه رفتار کند.

چه طور همسرت به قتل رسید؟

سحر روی پله مقابل کلاس آرایشگری می‌نشیند و جواب می‌دهد: با محمد نقشه قتل را کشیدیم. من قرص‌های خواب‌آور را در لیوان دوغ ریختم و دلاور همراه غذا خورد. خیلی زود به خواب عمیقی رفت. در را باز کردم، محمد آمد و با کابلی که دلاور با آن مرا کتک می‌زد، خفه‌اش کرد. بعد جنازه را به باغی برده و شبانه دفنش کردیم.

از این ماجرا با کسی صحبت نکردی؟

نه، فقط وقتی کنجکاوی‌های زیاد مادرم را دیدم، به او گفتم. دلاور پدر و مادر نداشت و اقوامش افغانستان بودند، به همین خاطر کسی پیگیر غیبت ناگهانی‌اش نشد. اما مادرم شک کرده بود و مرتب سوال‌پیچم می‌کرد.

زندگی سحر بعد از این اتفاق، رو به خوشی پیش رفت. وقتی همه باور کردند دلاور سحر را یک شبه طلاق داده و به افغانستان بازگشته و دیگر برنمی‌گردد. چند ماه گذشت و محمد و سحر صیغه محرمیتی خواندند و زندگیشان را شروع کردند. سحر دیگر کتک نمی‌خورد. زندگی گذشته را مانند یک کابوس در ذهنش مچاله می‌کرد و دور می‌انداخت، در این میان فقط مادر سحر باور نکرد و بالاخره واقعیت را از زبان دخترش شنید.

چگونه دستگیر شدید؟

من و محمد نزدیک به دو سال باهم زندگی کردیم. خیلی خوشبخت بودیم. شغل او جمع‌آوری ضایعات و کارگری بود. یک روز که باهم برای سرقت پمپ آب رفتیم، صاحب باغ سر رسید و بعدش به پلیس زنگ زد. در آگاهی بودیم که مادرم آمد و ما را لو داد!

یعنی محمد سارق و دزد بود؟

نه! برای صاحب آن باغ کار کرده بود ولی او پولش را نمی‌داد. محمد هم خیلی دنبال حقش رفت، دست آخر تصمیم گرفت پمپ آب را بدزدد و پولش تسویه شود!! نه من تا آن زمان خلافی داشتم، نه محمد... البته غیر از قتل شوهرم. هیچ وقت دست به چنین کاری نزده بودیم.

پس اگر مادرت به آگاهی نمی‌آمد، هیچ وقت دستگیر نمی‌شدید!

بله، مادرم که مسبب همه بدبختی‌هایم بود، نمی‌خواست من با محمد ازدواج کنم و بعد از ازدواجمان، کینه شدیدی به دل گرفت و در نهایت وقتی دید هر دو به خاطر سرقت دستگیر شده‌ایم، به آگاهی آمد و حتی جای دفن دلاور را هم گفت.

دخترت بهاره کجاست؟

پیش مادر محمد.

او در شرایطی که شاید تو را مقصر گرفتاری پسرش می‌داند، حاضر شده از فرزند تو مراقبت کند؟

بله، خودش شش تا بچه دارد که دوتایشان ازدواج کرده‌اند. با این که چهار تا بچه مجرد دارد ولی بچه مرا هم مثل بچه های خودش بزرگ می‌کند. زن مهربانی است.

کسی به دیدنت می‌آید؟

نه، فقط مادر محمد دخترم بهاره را برای ملاقات می‌آورد. مادرم حتی به دیدنم هم نمی‌آید. اصلاً قبول ندارد که در مقابل هفت میلیون تومان، زندگی فرزندش را نابود کرد.

حکم صادر شده؟

نه، هر دو متهم هستیم. نمی‌دانم چه حکمی صادر می‌شود!

اولیای دم چه کسانی هستند؟

فقط دو برادرزاده‌اش شکایت کردند که قاضی قبول نکرد. چون دخترم ولی دم محسوب می‌شود ولی او فقط پنج سال دارد و باید به سن قانونی برسد، اگر من آزاد شوم، ولی او خواهم بود، در آن صورت نمی‌دانم با رضایت من از طرف دخترم، محمد آزاد می‌شود یا خیر؟

سحر تا هجده سالگی دو بار ازدواج کرده، فرزندی پنج ساله دارد و اکنون به جرم قتل همسر و سرقت پمپ‌آب در کانون اصلاح و تربیت به سر می‌برد و مدتی بعد ممکن است به دلیل سن بالای هجده سال، به ندامتگاه زنان منتقل گردد. مددکاران اجتماعی کانون اصلاح و تربیت برای چنین افرادی تلاش می‌کنند قبل از انتقال به ندامتگاه بزرگسالان رضایت اولیای دم را جلب نمایند، اما شرایط پرونده سحر متفاوت است. فرزند خردسالش هنوز به سن قانونی نرسیده و پدر، مادر، خواهر یا برادر مقتول نیز در قید حیات نیستند تا سرپرستی بهاره را بر عهده گیرند و باید صبر کرد تا زمان و دادگاه این پرونده را مختومه نماید.

بعد دیگر مسئله اجتماعی و خانوادگی زندگی سحر است. او قربانی اعتیاد مادرش شد، در مقابل مبلغ ناچیزی وی را در دوازده سالگی به خانه مردی فرستادند که همسن پدرش بود و به خود اجازه می‌داد او را به بدترین نحو کتک بزند. عشق کودکی سحر نیز در میان این تنفر و رنج به دیدارهای مخفیانه منجر شد و در نهایت پرونده قتلی روی میز دادگاه قرار گرفت. اکنون بهاره در میان خانه یک غریبه مهربان، آینده‌ای مبهم در پیش رو دارد...

امینه افروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha