با ورزش کشتی صبرم بیشتر شده است!

آقا ببخشید من نمی تونم این آدرس رو بخونم... کارشون همینه، واسه یه لقمه نون، یک ساعته این خیابون رو زیر و رو می کنم!... شگردش همین بود. یک روز که اتفاقی صفحه حوادث روزنامه را می خواند ماجرای سرقت از مشتریان طلافروشی در خیابان کریم خان توجهش را جلب کرد. هنوز خیلی ها بودند که این اخبار را نشنیده یا فکر می کردند مرگ فقط برای همسایه است و فرصتی به سعید و امثال او می داد تا این سرقت ها را با کمی تغییر تقلید کنند.

درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی زندان های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان ها، درددل های زندانیان و خانواده های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.

خیلی بیشتر از سنش پیر شده، درست است که حتی سابقه زندانی شدن در زندان قصر را هم دارد ولی باز هم موهایش برای سفید شدن عجله داشته و خطوط روی پیشانی اش عمیق تر شده است. خطوطی البته با یکی دو تا جای بخیه ناشی از درگیری!

ساکن شهرک ولی عصر بودم، آن جا همین است دعوا... دعوا چیز عجیب و غریبی نیست. دعوا نکنی خود دعوا سراغت می آید!

همه که این طور نیستند! به هرحال می توانستی درست زندگی کنی!

آره ولی دوستان من همه دعوایی بودند.

چرا زندانی هستی؟

به جرم زورگیری و سرقت با اسلحه پلاستیکی!

سابقه هم داری؟

سعید به گذشته سری می زند: 20 ساله بودم، تازه خدمت را تمام کرده و دنبال خلاف و دعوا بودم. در اولین سابقه، شش ماه به زندان قصر رفتم. یک سابقه هم به خاطر مواد و مجددا درگیری دارم که در قزلحصار ماندم. بعد هم به خاطر شرکت در نزاع دسته جمعی به همراه چند نفر از خلافکاران محل، زندانی شدم.

از زندگیت و این که چرا سابقه دار شدی، صحبت کن!

پدرم کفاش بود و همیشه با مادرم اختلاف داشتند. از وقتی یادم می آید این برنامه زندگیمان بود. آخرش هم سال 80 طلاق گرفتند و هر کدام سراغ زندگی خودشان رفتند. من و خواهرم تنها ماندیم. خواهرم 5 سال از من کوچکتر است. حالا ازدواج کرده و سرش پی زندگی خودش است. من هم در این سالها ازدواج کردم و حالا یک دختر و یک پسر دارم.

متأسفانه دخترم مشکل ریوی دارد و مبتلا به آسم است. وقتی پسرم هم با فاصله کمی بعد از دخترم به دنیا آمد، شرکت بستنی سازی که در آن کار می کردم مرا در طرح تعدیل نیرو از کار بیکار کرد، چون خیلی از روزها مجبور می شدم مرخصی بگیرم و بچه را به بیمارستان ببرم.

موتورسیکلتی خریدم و به عنوان پیک موتوری مشغول به کار شدم ولی از شانس بدم، تصادف کردم و پایم شکست و مدتی نمی توانستم کار کنم. در همان روزها که بیکار و درمانده بودم، زیاد به قهوه خانه محل می رفتم و با خواندن صفحات حوادث روزنامه های تاریخ گذشته روی میز مشغول می شدم. جرقه شروع سرقتهایم همان جا زده شد.

به ماجراهای سرقت از طلافروشی ها و مشتریان آن مغازه ها علاقمند شده بودم. به نظرم خیلی ها خبر نداشتند و می توانستم کمی برنامه های سارقان قبلی را تغییر دهم و یک شبه پولدار شوم. پایم را از گچ که باز کردند، موتور را برداشتم و به خیابان کریمخان رفتم.

چند روز اول را چرخیدم و مغازه ها و آدم ها را دید زدم. از دوست خلافکارم یک اسلحه پلاستیکی خریدم. خیلی به نظر واقعی می آمد. دستخطم بد بود، زیاد درس نخوانده بودم. یک آدرسی می نوشتم و به بهانه رساندن یک پاکت یا بسته کوچک به مشتریان طلافروشی ها که خرید کرده بودند نزدیک می شدم.

کمی غر می زدم که آدرس را کج و معوج نوشته اند. طرف تا شیشه ماشین را پایین می داد تا برگه را بگیرد، اسلحه را روی شقیقه اش می گذاشتم تا طلاها را ، به من بدهد. قبلش می دانستم که طلا کجاست؟ اگر آقا بود، طلا در کیف خانمش بود، اگر هم خانم بود و در حال رانندگی، سریعتر می گرفتم و با سرعت از کوچه پس کوچه هایی که قبلا شناسایی کرده بودم فرار می کردم.

چهره ات و پلاک موتور را می پوشاندی؟

بله، ماسک و کلاه ایمنی استفاده می کردم. پلاک موتور هم مخدوش بود و فکر نمی کردم ردی از خود بگذارم.

خانواده یا همسرت از سرقتها اطلاع داشتند؟

نه، با آن که مادرم طلاق گرفته و جدا زندگی می کرد ولی وقتی عکسم را در روزنامه دیده بود، سکته کرده و زمینگیر شده است. همسرم هم تا روز دستگیری فکر می کرد در موبایل فروشی کار می کنم.

چند نفر شاکی داری؟

60 نفر شاکی داشتم ولی مادرم با التماس رضایت سی نفر را گرفت. شاکی ها پول هم نگرفتند، وضعیت خانواده ام را دیدند و بخشیدند...

اگر خودت به جای شاکی ها بودی، می بخشیدی؟

نه، بعضی وقتها با خود فکر می کنم می بینم خودم از آن دسته آدم هایی هستم که مثلا اگر کسی چپ نگاهم کند باید ادبش کنم، با موتور می روم اگر کسی جلویم بپیچد حتما باید تلافی کنم و خیلی وقتها منجر به درگیری و دعوا می شد. اگر جای شاکی ها بودم می گفتم تا حد مرگ مرا یا خانواده ام را ترسانده و طلاهایم را هم برده، باید در زندان بماند تا آدم شود!

خودت آدم شده ای؟

سعید لبخند تلخی می زند: آره، ولی خیلی دیر... مادرم به خاطر من چه قدر جلوی شاکی ها کوچک شد، حالا مریض و زمینگیر شده، به خاطر کارهای من که ارزش این همه خواری خانواده ام را نداشت... قبلا در زندان بیشتر وقتم را می خوابیدم و حوصله نداشتم ولی روانشناس زندان تشویقم کرد تا به باشگاه بروم. روزهای اول فقط یکی دو ساعت می رفتم و روی نیمکت به کشتی دیگران نگاه می کردم، کم کم خودم علاقمند شدم، حالا ماههاست کشتی کار می کنم و دلم می خواهد اگر آزاد شدم، بیرون هم این ورزش را ادامه دهم. حس گذشت و جوانمردی برایم می آورد، با ورزش کشتی صبرم بیشتر شده و می بینم همان طور که شخص روبرو حریفم هست مراقبش هم هستم آسیبی به وی نرسانم. اینها چیزهایی بود که قبلاً اصلا به آن فکر هم نمی کردم... بچه ای که در خانواده نابسامان بزرگ شده بودم، برای زندگی دائم در حال جنگ بودم، در حال ثابت کردن خود به دیگران!

کلاس مهارت های زندگی هم می روم، بهترین چیزی که یاد گرفته ام راه های کنترل خشم است. غیر از این ها کلاس های هنری هم هست. معرق یاد گرفته ام. هنر جالبی است. قبل از این که به راه خلاف کشیده شوم، تعمیر لوازم خانگی بلد بودم، شغل خوبی بود اما ادامه ندادم. بعد از آزادی می خواهم وام بگیرم و مغازه لوازم خانگی هم بزنم. مرکز مراقبت بعد از خروج به افرادی مثل من وام می دهد. نان حلال کم هم باشد شیرین است. این ها را در زندان یاد گرفته ام. شعار نمی دهم، قبلا که زندانی می شدم اصلا کلاسی نمی رفتم. این همه کلاس هست، از فرصتهایم استفاده نکردم. شاید اگر همین راهی که الان پیش می روم، رفته بودم، مرتکب جرم های بعدی نمی شدم و حالا کنار همسرم و فرزندانم بودم...

سعید شرمنده از روزهایی که با ماسک، اسلحه پلاستیکی اش روی شقیقه مردم می گذاشت، به پدری فکر می کند که فرزندش را در نوجوانی رها کرد و اکنون هم که خود همین فرزند پدر شده، مایه آبروریزی می داند و حتی جواب تلفن هایش را از زندان نمی دهد. وقتی عکس بدون پوشش چهره سعید در همان صفحات حوادث روی میز قهوه خانه محلشان دست به دست می چرخید، پدرش او را بیش از پیش طرد کرد، در تمام اقوام و فامیل یک نفر سارق نبود ولی از خودش نپرسید چه کسی به جای پدر و مادر، در کوچه و خیابان فرزندش را تربیت کرده است!

امینه افروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha