کاش می‌شد زندگیم را دوباره بسازم!

شب تاسوعا بود که دلش لرزید. با مادر و خواهرش پشت سر دسته عزاداری راه می رفت که نگاهش در نگاه دختری جوان گره خورد. تا آن روز مادرش اصرار می کرد زن بگیرد و او هر بار طفره می رفت. حالا در فاصله دو متری اش چهار خانم را می دید و یکی از آنان دلش را برد. بدون مقدمه به مادرش گفت: می خواهم ازدواج کنم!

درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی زندان های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان ها، درددل های زندانیان و خانواده های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.

وقتی مادر با ناباوری جمله پسرش را شنید، با دیدن مسیر نگاه فرزندش لبخندی بر لب آورد: این که فرزانه است... دختر پسردایی من... تا آن روز مصطفی پا به خانه پسردایی مادرش نگذاشته بود و حالا بی صبرانه برای خواستگاری لحظه شماری می کرد.

مصطفی اینها را به خاطر می آورد و بغض بر راه نفسش چنگ می اندازد: من و فرزانه زندگیمان را با عشق شروع کردیم. با به دنیا آمدن دخترمان آریانا شیرینی زندگیمان صدچندان شد ولی او حالا نمی خواهد مرا ببیند. نه این که دوستم نداشته باشد... فقط مجبور است مرا کنار بگذارد!

در چهره اش هیچ اثری از شرارت نیست. جوانی بسیار مودب که برای نشستن مقابلم آن سوی میز، اجازه می خواهد. محاسن مرتب سیاه و چهره ای موقر با پیراهن سیاه محرم.

چند سال داری و کی و چرا به زندان آمده ای؟

33 سال دارم و سال 94 به خاطر قتل عمد زندانی شدم.

تحصیلاتت چه قدر است؟

تا دوم راهنمایی خواندم و ترک تحصیل کردم. از بچگی دنبال کار و پول درآوردن برای خانواده بودم.

از زندگی و خانواده ات بگو!

من بچه آخر خانواده هستم. سه برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم دارم. برادرهایم هر کدام سر شغل خوبی هستند و خواهرم تولیدی مانتو دارد. تا زمانی که من دستگیر شدم، خانواده ام و حتی فامیلهایمان وارد حیاط کلانتری محل هم نشده بودند. سرمان به زندگی خودمان گرم بود، نه اهل خلاف، نه دعوا...

چه شد که مرتکب قتل شدی؟

مصطفی نفس عمیقی می کشد و به گذشته ای نه چندان دور می رود، گذشته ای که اکنون برایش مثل یک خواب است:

شب تاسوعای سال 1390 بود که با مادر و خواهرم در اسلامشهر، همراه با دسته عزاداری راه می رفتیم که دختری را همراه دو خواهر و مادرش دیدم. مادرم خیلی اصرار می کرد زن بگیرم ولی من توجهی نمی کردم. نمی دانم چه شد که یک لحظه وقتی مقابل سوپرمارکت محلمان آن چشمم به چشم آن دختر افتاد، بدون درنگ به مادرم گفتم می خواهم ازدواج کنم.

فرزانه دختر پسردایی مادرم بود ولی رفت و آمدی نداشتیم و تا آن شب او را ندیده بودم. چند روز صبر کردیم تا روزهای عزاداری تمام شد و به خواستگاری رفتیم. خانواده فرزانه بسیار خوب بودند. همه از نجابت دخترانش تعریف می کردند. خانواده ما هم مورد اعتماد اهالی محل بودند. همه در فامیل سر من قسم می خوردند. تا دیدن فرزانه، هیچ وقت دلم نلرزیده بود، به هیچ دختری نگاه نکرده و ناموس دیگران مثل ناموس خودم بود.

خیلی زود خانواده ها حرفهایشان را زدند و قول ها و حلقه ها ردوبدل شد و ما به عقد هم درآمدیم. از همان روز قسم خوردم فرزانه را خوشبخت کنم. دختری که با هزاران امید لباس عروس می پوشد نباید در خانه شوهر یک لحظه هم احساس کند آرزوهایش پوچ بوده است. دوران نامزدی و عقد کوتاه بود و زندگی ما با همین علاقه شروع شد.

من بلندپرواز بودم، ماشین داشتم. در کارخانه بستنی سازی، دو شیفت کار می کردم تا هر چه زودتر خانه بخرم. سر راه تا خانه هم مسافرکشی می کردم و گاه فرزانه دلش برایم می سوخت و می گفت این همه کار نکن، خانه می خریم، چرا عجله داری؟

واقعا این همه عجله برای چه بود؟

نمی دانم... الان که فکر می کنم، می بینم نیاز نبود آن همه کار کنم، فرزانه زن بسیار بساز و خوبی بود. من برای احساس خوشبختی بیشترش زیادی تلاش می کردم تا زودتر خانه بخرم و به نامش بزنم. دلم می خواست همه دنیا را به پایش بریزم...

خوب، ادامه بده!

خانه اجاره ای ما، خانه پدرم و خانه پدرهمسرم در یک محل بود. فاصله چندانی باهم نداشتیم. دخترمان آریانا به زندگی ما شیرینی دیگری داد. حالا دیگر برای خرید خانه انگیزه بیشتری داشتم. همسرم خاله ای 49 ساله به نام مریم خانم داشت که مطلقه بود و فرزندی نداشت. تنها زندگی می کرد. یک زن فوق العاده مهربان و دلسوز، صندوق خانگی قرض الحسنه داشت و هر ماه با قرعه کشی به اعضاء وام می داد.

سه میلیون تومان از مریم خانم پول قرض کرده بودم تا در بانک گردش حساب داشته و وام بگیرم و با پس اندازم خانه بخرم. آن شب لعنتی که زندگیم از هم پاشید، پدر و مادر همسرم و مریم خانم شام مهمان ما بودند. اواخر شب بود که می خواستند به خانه برگردند. با ماشین خودم تصمیم گرفتم مهمانان را به خانه هایشان برسانم.

مسیر خانه پدرهمسرم نزدیک تر بود و آن دو نفر زود پیاده شدند و برای خانه مریم خانم، باید چند خیابان آن طرفتر می رفتم. در بین راه موضوع پول را مطرح کردم. می خواستم پول بیشتری به من قرض بدهد. غیر از خرید خانه و پایان مستاجری به هیچ چیز فکر نمی کردم.

حالا می بینم خیلی خودخواه بودم که برای رسیدن به خانه و آرامش خانواده، دیگران و مشکلاتشان برایم اهمیتی نداشت. مریم خانم را زن تنهایی می دیدم که یک عالم پول دارد و مثل من نگران سرماه و کرایه خانه و مسائل دیگر نیست و می تواند به من پول بدهد.

از من اصرار و از مریم خانم انکار و در این فاصله متوجه شد مسیر دیگری را در پیش گرفته ام و به طرف خانه اش نمی روم. البته برای ادامه صحبتها بود که راه را طولانی تر کرده بودم. نمی دانم چه شد که درگیر شدیم و در این درگیری دستانمان را بر گلویش فشردم و زمانی به خودم آمدم که تکان نمی خورد. با وحشت نگاهش می کردم ولی دیگر دیر شده بود.

به طرف بیمارستان رفتم. جلوی اورژانس بیمارستان شلوغ بود و تاکسی ها هم منتظر مسافر بودند. فکر کردم اگر الان او را به بیمارستان ببرم سریع دستگیر می شوم. عقلم کار نمی کردم. هول شده و دنبال راه چاره ای بودم. از بیمارستان دور شدم و در حین سرگردانی او را در جاده شورآباد به کانال آب انداختم و بعد از ساعتی رانندگی بی هدف به طرف خانه رفتم.

حالم خیلی بد بود، فرزانه می دانست اتفاقی افتاده ولی من حرفی نمی زدم، بالاخره دو روز بعد در خانه پدرهمسرم، وقتی همه را نگران گم شدن مریم خانم دیدم، ماجرا را برای همسرم تعریف کردم. گیج و منگ نگاهم کرد و دست آخر مادرش را صدا زد که بیا و ببین مصطفی چه می گوید! به پدرم هم زنگ زدند سریع با مادرم آمد. همزمان با 110 هم تماس گرفتند و پلیس آمد و دستگیرم کرد. وقتی دستبند به دستم زدند، پدر و مادرم هم آن جا بودند و مثل همه متعجب و گریان...

پزشکی قانونی علت مرگ را خفگی اعلام کرد؟

بله... اما نه خفگی با فشار دستانم... وقتی او را در کانال انداخته بودم، زنده بوده و من کاش او را به بیمارستان می رساندم و موجب مرگش نمی شدم. خفگی او در آب بوده، یعنی اگر در کانال نمی انداختم نمی مرد! همان لحظه که اعتراف کردم، دو روز از مرگش می گذشت و آتش نشانی هم همان روز با گزارش یک راننده عبوری، جسد را بیرون کشیده بود.

اگر به گذشته بازگردی کدام اشتباهت را انجام نمی دهی؟

انگشتان دستانش در هم قفل می شود: نمی دانم... شاید زیاده خواهی را کنار می گذاشتم، این اتفاق تلخ به خاطر همین زیادخواهی افتاد. در آن صورت الان باز هم در کنار خانواده ام خوشبخت بودم و دخترم آریانا بدون پدر، بزرگ نمی شد، مهمتر از همه خانواده ای را سیاه پوش و عزادار نمی کردم. دیگران نباید تاوان زیادخواهی مرا می دادند، همه تاوان داده اند، غیر از خودم و مریم خانم که زندگیش را گرفتم، آرزوهای فرزانه و خانواده اش و خانواده خودم، آینده دخترم....

هنوز هم کسی باور نمی کند من قاتل هستم. خانواده همسرم خیلی مرا دوست داشتند و احترام زیادی برای همدیگر قائل بودیم. حیف که آرزوهای همسرم را بر باد دادم. شرمنده اش هستم که با هزاران امید و آرزو به خانه ام آمد ولی من با یک اشتباه بزرگ، آن آرزوها را خاکستر کردم. کاش می شد آن زندگیم را دوباره بسازم!

همسرت به ملاقاتت نمی آید؟

فقط یک بار با دخترم آمد. آن موقع آریانا دو ساله بود و حالا 9 سال دارد. آن روز فقط سرم را پایین انداختم و تنها یک کلمه گفتم: شرمنده ام... فرزانه هم گریه کرد و حرفی نزد و رفت! همان روز برای آخرین بار دیدمش... تا مدتی گاهی تماس می گرفتم... کم کم حرفهایش کمتر و کمتر شد و بعد دیگر جواب تلفنم را هم نمی داد.

بغضش را با فشار قفل انگشتانش مخفی می کند: به او حق می دهم، جوان است، جوانی گذشته اش را من بر باد داده ام حالا نباید به پای من بسوزد... خبری از او ندارم، انگار دیگر نمی خواهد منتظر شوهر قاتلش باشد... به هر حال سرزنش های دیگران را می شنود، زنی که همسرش زندانی است دیگران به خود حق می دهند سرکوفت بزنند، با نگاه شماتت بار نگاهش کنند، در حالی که خودش دهم نمی داند تقصیرش چیست؟

مصطفی با حکم قصاص که پدر و مادر مقتول تقاضا کرده اند، در انتظار اجراء است. بعد از نابودی زندگی اش به آینده امیدی ندارد و فقط سرافکنده تقاضای بخشش دارد. شاید این بخشش او را به زندگی گذشته بازنگرداند ولی مصطفی نمی خواست جان انسانی را بگیرد، اتفاق تلخ و سیاه پوش شدن یک خانواده، بر اثر خودخواهی و تلاش برای رفاه خانواده اش بود... حالا در شب تاسوعایی که با او گفتگو می کردم زندگی گذشته اش را مرور می کند که در همان شب تاسوعا دلش لرزیده بود...طفی با حکم قصاص که پدر و مادر مقتول تقاضا کرده اند، در انتظار اجراء است. بعد از نابودی زندگی اش به آینده امیدی ندارد و فقط سرافکنده تقاضای بخشش دارد. شاید این بخشش او را به زندگی گذشته بازنگرداند ولی مصطفی نمی خواست جان انسانی را بگیرد، اتفاق تلخ و سیاه پوش شدن یک خانواده، بر اثر خودخواهی و تلاش برای رفاه خانواده اش بود... حالا در شب تاسوعایی که با او گفتگو می کردم زندگی گذشته اش را مرور می کند که در همان شب تاسوعا دلش لرزیده بود...

امینه افروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha